جدول جو
جدول جو

معنی داغ ساختن - جستجوی لغت در جدول جو

داغ ساختن
(پَ شُ دَ)
داغ کردن. نشانمند کردن. (آنندراج) :
تا برگرفته ای ز رخ خود نقاب را
چون لاله داغ ساخته ای آفتاب را.
وحید.
- داغ ساختن آب و روغن و جز آن، گرم کردن و گداختن آن:
کسی از عهدۀ خصم ملایم برنمی آید
که آتش داغ سازد آب را اما نمیسوزد.
محسن تأثیر.
و رجوع به داغ کردن شود، ساختن آلت داغ
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جدا ساختن
تصویر جدا ساختن
از میان بردن پیوند دو چیز یا دو کس با یکدیگر، سوا کردن، قطع کردن، از هم دور کردن، جدا کردن
برگزیدن، متمایز کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فاش ساختن
تصویر فاش ساختن
آشکار کردن، فاش کردن
فرهنگ فارسی عمید
(پَ سَ شُ دَ)
دراز کردن. طویل قرار دادن: تطریح، تمتیع، طرمحه، دراز ساختن بنا. (از منتهی الارب) ، ممتد کردن. کشیدن
لغت نامه دهخدا
(عَرْ رُ کَ دَ)
چون نی بانگ کردن:
بوستان عود همی سوزد تیمار بسوز
فاخته نای همی سازد طنبور بساز.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ تَ)
محنت بسیار کشیدن. (ناظم الاطباء) (غیاث). دماغ پختن. کنایه است از رنج و محنت بسیار کشیدن، و به صورت لازم و متعدی هر دو استعمال می شود. (از آنندراج) :
به دود آتش ماخولیا دماغ بسوخت
هنوز جهل مصورکه کیمیایی هست.
سعدی.
از صحبت صوفی منشان سوخت دماغم
ای باده پرستان ره میخانه کدام است ؟
سعدی.
به سینه هر نفسم صدهزار داغ مسوز
برای سوختنم این قدر دماغ مسوز.
باقر کاشی (از آنندراج).
محض از برای خاطر پروانه های نرم
شب تا صباح شمع نشست و دماغ سوخت.
فیاض (از آنندراج).
، فکر بسیار کردن. (ناظم الاطباء) (غیاث) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
خشمگین کردن.
- دژم ساختن چهره، روی درهم کشیدن:
نزد فسرده دلان قاعده کم کن چو ابر
با دل آتش فشان چهره دژم ساختن.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 311)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
دیر ترتیب دادن. دیر تهیه کردن:
با همه زیرکی و استادی
دیر سازم و لیک بد سازم.
علی تاج حلوایی
لغت نامه دهخدا
(تَ بَرْ را نُ / نِ /نَ دَ)
راندن. دورکردن. بیرون کردن. (یادداشت مؤلف). متخ. (منتهی الارب) : اجتفاء، دورساختن کسی را از جای وی. (منتهی الارب) :
به آن خواری که سگ را دور می سازند از مسجد
مکرر رانده ام از آستان خویش دولت را.
صائب تبریزی.
رجوع به دورکردن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ کَ دَ)
احتیال. تهیه دیدن:
چرا برنسازی همی کار خویش
که هرگز نیامد چنین کار پیش.
فردوسی.
فرستاده ای آمد از نزد اوی
که شد ساخته کار و پر رنگ و بوی.
فردوسی.
چو بی بهره باشی ز شاهنشهی
چه سازی مرا کار چون تو رهی.
فردوسی.
حال وی بگفت و آنگاه بازنمود که اختیار ما بر تو می افتد بازگرد و کار بساز. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). کار تاش و لشکری که آنجاست بسازد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 399).
نیامد وقت آن کورا نوازیم
ز کارافتاده ای را کار سازیم.
نظامی.
بساز ایدوست کارم را که وقت است
ز سر بنشان خمارم را که وقت است.
نظامی.
با شراب تازه زاهد ترشروئی میکند
کو جوانمردی که سازد کار این بی پیر را.
صائب.
- کار کسی را ساختن، او را کشتن. نابود کردن
لغت نامه دهخدا
(دَرْ شُ دَ)
آسوده کردن، زایانیدن. رجوع به فارغ شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
مطیع ساختن. فرمانبردار کردن. بزیر فرمان درآوردن. نرم کردن:
عاقبت رام سازمت بفسون
تو پری خوی و من پری خوانم.
مسیح کاشی (از ارمغان آصفی)
لغت نامه دهخدا
(تُ/ تُ رُ رو شُ دَ)
درست کردن راه. ساختن راه. راهسازی. و رجوع به راهسازی شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ تَ)
حیله کردن در بازی قمار:
چو نقش حریفی شگفت آیدش
دغا باختن در گرفت آیدش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(یِ بُ کَ دَ)
این ترکیب در آنندراج آمده است وظاهراً معنای بهم آمدن زخم و ریش داغ معنی میدهد
لغت نامه دهخدا
(یِ بُ اَ کَ دَ)
نشان داشتن. علامت داشتن:
ناگزران دل است نوبت غم داشتن
جبهت آمال را داغ عدم داشتن.
خاقانی.
- داغ بر جبهه و پیشانی داشتن، پینه بسته بودن پیشانی از عبادت و سجدۀ بسیار.
، دارای اثرداغ بر اندام بودن به نشانۀ ملکیت یا تعلق داشتن بکسی:
گفتی سگ من چه داغ دارد
آن داغ که از نخست کردی.
خاقانی.
گفت بنگر تا داغ که دارد؟ گفت داغ امیر دارد، مصاب بودن بمرگ عزیزی یا فرزندی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
صاحب آنندراج این ترکیب را آورده است با شواهد زیرین:
کشیدم ناله از بس در غمت نی در فغان آمد
بدل داغ تو چندان سوختم کآتش بجان آمد.
فطرت.
سینۀ باز حسرتم رشک برون شد از درون
بسکه بهر طرف درو داغ شکار سوختم.
طالب آملی.
خورشید تا ز داغ غمت سوخت بر جگر
تا شد سپند خال ترا مجمر آینه.
ثنائی
لغت نامه دهخدا
(اَ گِ شُ دَ)
چراغسازی کردن. چراغ کردن. چراغ درست کردن. چراغ فراهم کردن:
غمش در کوچۀ تاریک دل دشوار می آید
چراغ از آه سازم تا براه او نهم آنجا.
شفای اصفهانی (از ارمغان آصفی).
رجوع به چراغ کردن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بار آماده کردن برای حرکت. عدل، بستۀ بار را مهیا ساختن.
لغت نامه دهخدا
(گَهْ تَ)
ساختن تله و دام. ساختن آلت گرفتار کردن شکار و حیوانات، دام نهادن. دام گستردن. تعبیه کردن دام. حیله ورزیدن:
زواره فرامرز و دستان سام
نباید که سازند پیش تودام.
فردوسی.
دام هم از ما بساختندچو دیدند
سوی خوشیهای جسم و میل و هوامان.
ناصرخسرو.
بر من تو کینه ور شدی و دام ساختی
وز دام تو نبود اثر نه خبر مرا.
ناصرخسرو.
دام و دد را دام میسازی و باز
دام تست این گنبد بسیارفن.
ناصرخسرو.
نیست ره عشق را برگ و نوا ساختن
خرقۀ پیروزه را دام ریا ساختن.
عطار.
علم را دام مال و جاه مساز
بر ره خود ز حرص چاه مساز.
اوحدی.
، مجازاً مکر و حیله بکار بردن. فریفتن کسی را. با کسی بمکر و فن برآمدن و گرفتار کردن او را. ازراه بردن کسی را به مکر و فن و گربزی. اسباب چینی کردن برای کسی
لغت نامه دهخدا
نی نواختن نی زدن: بوستان عودهمی سوزدتیماربسوزخ فاخته نای همی سازدطنبوربسازخ (منوچهری لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کار ساختن
تصویر کار ساختن
مقدمات کار را فراهم کردن آماده شدن: (حال وی بگفت و آنگاه باز نمود که اختیار ما بر تو میافتد. باز گرد و کار بساز (بیهقی)، حاجت کسی را بر آوردن کار او را انجام دادن: در سنبلش آویختم از روی نیاز گفتم من سودا زده را کار بساز) (حافظ)، کشتن بقتل رسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فارغ ساختن
تصویر فارغ ساختن
آسوده کردن، زایاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رام ساختن
تصویر رام ساختن
فرمانبردار کردن، نرم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار ساختن
تصویر بار ساختن
عدل، بسته بار مهیا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در ساختن
تصویر در ساختن
آماده کردن مهیا کردن، یا در ساختن تنگ خانه در کنج اطاق جای گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کار ساختن
تصویر کار ساختن
((تَ))
چاره نمودن، تهیه دیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دماغ سوختن
تصویر دماغ سوختن
((دَ))
دماغ کسی سوختن کنایه از ناکام و ناامید شدن، کنف شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از در ساختن
تصویر در ساختن
((دَ. تَ))
سازگار شدن، سازگاری
فرهنگ فارسی معین